گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند / آه ای بهار گمشده ... ای آن‌که آمدی !

از پس این همه برف ، که در دلم بارید، بوی تو می آید....

گل کـــاشـــتی  
بهار


بهار

مدت هاست که منتظر بهاریم

حالا

درختان شکوفه کرده اند

و پرندگان نغمه های بهارانه سر داده اند

گویی بهار آمده

اما انگار چیزی کم است

و من هنوز منتظر

چشم میاندازم به دور دست...


نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب

ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می‌گوییم. حتی از محضرشان می‌گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می‌کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعفها و حقارتهایمان شریکند. بنابراین ما نمی‌خواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می‌خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می‌رویم تشویقمان کنند. خلاصه می‌خواهیم دیگر مقصر نباشیم و درعین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده‌ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب.

زندگی

زندگی بادکنکی ست
باد باید کرد و فرستاد هوا



http://ppi.blogfa.com/


دلم یک


دلم یک دوست می خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید : خانه را ول کن بگو من کِی ، کجا باشم؟

خــُـدآ مــی دآنـَــد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ســـایـــﮧ خاطراتـَتـــــ ..

  ســـایـــﮧ خاطراتـَتـــــ ..

 سَنگــینــے میـــڪــند بر هُجـــومـِ لــَــحظــــﮧ هـــایم

  لَحظـــﮧ ــهایـــے ڪـﮧ پُـــر از نـَبودنـتــــ شُـــــد ـﮧ ..

هَر چـﮧ تــــو بگویـے!...

باشـב هَر چـﮧ تــــو بگویـے!...

کَمـے زما
טּ مے خواهَم...

هَر وَقت توانسِتم نَفس کِشیـ
בَטּ را فَراموش کُنـم ...

تو را هَم اَز یا
ב خواهَم بُرב...!!!

گاهی

گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد

و نـــــــــــه خنــــــــده

نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد

 نـــــــه سکــــــــوت

آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس

رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی

خدایــــــا 

تنهـــــا تــــو را دارم 

  تنهـــــــایم مگـــــــذار

جملاتی که وجدان را بیدار خواهد کرد‎

پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او :
نازنینم آدم .…
با تو رازی دارم ..!
اندکی پیشترآی ..
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش ...
زیر چشمی به خدا می نگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ...
دلش انگار گریست .
نازنینم آدم ، ) قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید (
یاد من باش … که بس تنهایم ...
بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید ،
به خدا گفت :
من به اندازه ی .…
من به اندازه ی گلهای بهشت ..… نه …
به اندازه عرش ... نه .… نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من
دوستدارت هستم ...
آدم ، کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت …
راهی ظلمت پر شور زمین .
زیر لبهای خدا باز شنید …
نازنینم آدم …
نه به اندازه ی تنهایی من …
نه به اندازه ی عرش…
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه یک دانه گندم ،
تو فقط یادم باش ،
نازنینم آدم…
نبری از یادم .…

آن‌م آرزوست....

 

  یک روز آخر؛

                پرنده و
                انسان و
                زمین، آشتی خواهند کرد..‏.
                روزی که؛
                مترسک های کاهی،
                نماینده های ما،
                بر زمین،
                نباشند...‏

خیلی برای گریه دلم تنگ است !

انگار مدتی است که احساس می کنم

خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !


<<زنده یاد قیصر امین پور>>

پاییز

نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی، اندازه پاییز به مذاق خیابان ها 
خوش نیامد،

پاییز مهـری دارد که بر دل هر خیابان می نشیند.

یه موقع هایی تو زندگی..........

یه موقع هایی تو زندگی.... نه امیدی هست و نه شوقی برای فردا.

یه موقع هایی تو زندگی.....توان حرکت کردن از ما سلب میشه.

یه موقع هایی تو زندگی......فقط میخوای بخوابی تا درد بیهودگی را فراموش کنی.

یه موقع هایی تو زندگی....احساس میکنی دست از پا درازتر شدی.

یه موقع هایی تو زندگی..... احساس میکنی که دیگه قدرت و ابهت گذشته رو نداری.

یه موقع هایی تو زندگی....یادت میاد گذشته ها چقدر چالاک و سریع بودی اما حالا....

آره زندگی همینه! تلخی و تاریکی و تنهایی هم توی زندگی هست.

این ها مثل زمستون میمونند، زمستون هم جزء طبیعته. بدون زمستون بهار معنا نداره.

پس یادت باشه........ توی لحظات زمستونی، بهار رو به خاطر داشته باشی.

همونجوری که خاطره بهار در ذهن درخت جاری است.

آری زمستان رفتنی است بهار آمدنی است و فردا روز دیگری است.


دلم برای کودکیم تنگ شده

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی
زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای
دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگارو جامدادی
دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته

برای اولین زنگ مدرسه
برای واکسن اول دبستان
برای سر صف ایستادن ها
برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته
دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد
دلم برای ضربدر و ستاره
دلم برای ترس از سوال معلم
کارت صد آفرین
بیست داخل دفتر با خودکار قرمز
و جاکتابی زیر میزها ، جانگذاشتن کتاب و دفتر
دلم برای لیوان‌های آبی که فلوت داشت
دلم برای زنگ تفریح
برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها
برای لی‌لی کردن
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن
برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای تزئین کلاس
برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه.... نمره انضباط
برای مُهرقبول خرداد
دلم برای خودم
دلم برای دغدغه و آرزو هایم
دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟

سنگ لعل شود در مقام صبر

در سکوت،
آن که می اندیشد، نجوایِ قلب را می شنود.
در اعتماد،
آن که درمان می کند، شفا می دهد.
در مقامِ ایمان،
سنگ به پروانه تبدیل می شود


دکتر راشل ریمن

pic & poem

 

کودکی هایم



کودکی هایم رادوست داشتم روز هایی که بجای دلم سرزانوانم زخمی بود...

دلتنگی و تنهایی

روزهای بدی در زندگی آدم می رسد

 
که هیچ کسی حتی نمی پرسد:

 "
خوبی ؟ "

 برای چنین روزهای بدی

 نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری

به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی

 و نامش چه زیباست ...

 خدا ...