غُصّـــه نخــــور!
حتّــی اگــــــر همــه ی عـروسـک هـا
از خـواب بیـــــدار شـونــــــــد،
مجسمــــه هـا
بـا صـــــدای بلنـــــد فکـــر کننــــد
و دیـوانـگان شفـــــــا بگیـرنـــــد،
مـن بــــاز خـودم هستـــــم
و بــــاز...
شیفتــــه ی تــــواَم.
تـا آمـــــدن ِ دوبـاره ات...
اشکهــــایـم را در تُنـگ ِ مـاهـی هـا
مخفـــی مـی کـُنــــــم
و روزهـای نبـودنـت را
در تقـویـــــم ِ روی میــــز هـاشــــور مـی زنــم
شـکایتـــی نـدارم...
تـا یـادم بـوده
"جـــدایـی" و "فـاصـلــــــه"
دو وصـلــــــه ی نـاجـــــور ِ زنـدگــــی ام بـوده انــــد.
هیچوقت قرص هایی که حال آدم را خوب میکنند
جای "خوب هایی" که دل آدم را قرص میکند نمیگیرند.....
گفتند حکم؟
ورق دست گرفتیم و خندیدیم
قرار شد حکم دل باشد
تمام سر ها دست تو بود
روزگار دست از ما گرفت
دو به دو، دل دادیم
زندگی آس ِ مان را برید
دو به تک باختیم
بازی روبروی چشم های تو عاقبت ندارد.....!
همچون ابری در بالای سرت هستم...
کاش میدانستی منم که باعث قدم زدن
عاشقانه ات در زیر بارانم....
صــــدای بـاز شـــدن ِ
آهستـــه ی در
و مـن بـیتـــاب ِ آمـــدنـت...!
ولـی افســـــوس،
ایـن روزهــا حتّـی بـــــــاد
بـا احسـاســـــات ِ مـن بـازی مـی کـُنــــد...!
روزگاری خواهد رسید...
همچنان که در آغوش دیگری خفته ای،
به یاد من ستاره ها را بشماری تا آرام شوی...
دلت هوایم را خواهد کرد،
به یاد خواهی آورد با هم بودنمان را...
به یاد خواهی آورد خنده هایم را...
به یاد خواهی آورد اشکهایم را...
به یاد خواهی آورد حرفهایم را...
مطمئنم در آن لحظه در دلت میگویی :دلتنگت شدم....
بعضی ها اصلا میایند
که بعدا فراموش شوندهیچ بهانه ای نداشت!
دیگر پای ماندنی هم نداشت
یک بازی کودکانه را بهانه کرد
دلم را در دستان گذاشت
و گفت:
یادم تو را فراموش!
و رفت..
اشتباه می کردم!
من یک همراه میخواستم
و او فقط یک همبازی...
باشد
یادم تو را فراموش!
اما به دلی که
یادت در خاطرش ماند
چه بگویم؟!