چشم هایم
دور تا دور تو را
دیواری بلند کشیده اند
که ...
باورکن! دست خودم نیست ...ا
گر می خواهی سرک بکشی بیرون
باید پا بگذاری روی نگاهم
و بالا بروی ...
بگذار عزیزم !
راهی جز این نیست ...!
در سکوت،
آن که می اندیشد، نجوایِ قلب را می شنود.
در اعتماد،
آن که درمان می کند، شفا می دهد.
در مقامِ ایمان،
سنگ به پروانه تبدیل می شود
دکتر راشل ریمن
امروز 16 ساله شدم.
بزرگ شدن خوبه ولی عالم کودکی یه چیز دیگه هست.
خیلی خوشحالم
یه چیز دیگه جالبه که داداشم هم امروز 11 ساله شده
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست!
یکم ازطلای خودحراج می کنی?
عاشقم بامن ازدواج میکنی?
اشک گفت:
ازدواج اشک ودستمال کاغذی توچقدرساده ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک میشوی و تکه ای زباله می شوی!
پس برو و بی خیال باش عاشقی کجا تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنارجعبه اش نشست گریه کردوگریه کردوگریه کرد.
درتن سفید و نازکش دوید خون دست
آخرش دستمال کاغذی مچاله شدمثل تکه ای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد!
چرک و زشت مثل این و آن نشد! رفت اگر بتوی سطل اشغال پاک بود وعاشق وزلال
باتمام دستمال های کاغذی فرق داشت; چرا
چون درمیان خود دانه های اشک داشت!
چشم هایم
دور تا دور تو را
دیواری بلند کشیده اند
که ...
باورکن! دست خودم نیست ...ا
گر می خواهی سرک بکشی بیرون
باید پا بگذاری روی نگاهم
و بالا بروی ...
بگذار عزیزم !
راهی جز این نیست ...!
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریا می دوخت
و شعر های قشنگی چون پرواز پرنده ها را می خواند
دلم برای کسی تنگ است
کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد
و پری دلم را با وجود خود خالی
دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است
که بیاید
و به هر رفتنی پایان دهد
دلم برای کسی تنگ است
که آمد
رفت
و پایان داد......
کسی....
فیزیک بعدترها ثابت می کند
در روزهای بارانی
جای خالی آدم ها بزرگتر می شود . . .
دل من تنها بود.
دل من هرزه نبود.
دل من عادت داشت.
...
که بماند یک جا.
به کجا؟ معلوم است!
به در خانه تو.
دل من عادت داشت.
که بماند آنجا.
پشت یک پرده تور...
که تو هر روز آن را به کناری بزنی.
دل من ساکن دیوار و دری.
که تو هر روز از آن می گذری...
دل من ساکن دستان تو بود.
دل من گوشه یک باغچه بود.
که تو هر روز به آن می نگری.
دل من را دیدی؟
ساکن قلب تو بود..
یادت هست؟
روزهای بدی
در زندگی آدم می رسد
که
هیچ کسی حتی نمی پرسد:
" خوبی
؟ "
برای چنین روزهای بدی
نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی
و نامش چه زیباست ...
خدا ...
وقتی کوچکی دستانی هستند که اشکهایت را پاک کنند
وقتی بزرگ می شوی باید دستی باشی که اشکی را پاک کنی و خنده ای بر لبی بنشانی ...
و این چه زیباست
شاید به قیمت گریستن خودت
گیله مرد
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم
وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟گفتی سرت درد می کند
و حوصله نداری سرما بخوری چتر را
کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد.
وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم
برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود
دو قدم از هم دورتر راه برویم...فردا
دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو..
مشتِ من را وا کن؛
قلب من را با خود ، راهی دریا کن.
حسِ من را دریاب،
قلب من را حس کن؛
شعرک من کال است
تو بیا ، یا اینکه ، پخته اش با غم کن
هر چی خواهی می کن
لیک جانا یک روز
در شبی یا صبحی ، یا که ظهری مرموز
مشتِ من را وا کن،
قلب من را با خود، راهی دریا کن
اگر دوست من هستی
کمکم کن از تو هجرت کنم
اگر عزیز منی
کمکم کن از تو شفا یابم
اگر می دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمی بستم
اگر می دانستم
که دریا عمیق است.. به دریا نمی زدم
اگر پایانم را می دانستم
هرگز شروع نمی کردم
دلتنگ تو هستم پس به من یاد
بده
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکنم از بن، ریشه های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می میرد اشک در کاسه ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می میرد
خودکشی می کنند شوق ها
اگر پیامبری
از این جادو رهایی ام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است .. پاکیزه ام گردان
از این کفر
اگر توان آن داری
بیرونم بیاور از این دریا
من شنا کردن نیاموخته ام
موج آبی چشمانت.. می
کشاندم
به سمت ژرفا
آبی
آبی
هیچ چیزی جز آبی نیست
من نو اموخته ام
در دوست داشتن.. و قایقی ندارم
اگر برای تو ارزشی دارم دستم را بگیر
که من از سر تا به پا عاشقم
من در زیر آب نفس می کشم
غرق می شوم
غرق
غرق