از تنهایی خسته شده ام از رسیدن، نا امید از تو، دلسرد دلم به هیچ چیزی خوش نیست اما چرا نمی توانم عاشقت نباشم؟
نقطه ی اوج داستان جایی بود که تو گفتی نه و مردی که فکر می کرد شخصیت اصلی داستان است برای همیشه سیاهی لشکر ماند
روزهایم بی تو شب می شود
شب هایم بی تو روز و این چرخه ی تکراری فیلم بلند هفته هایم شده تو هم چه خوب نبودنت را بازی می کنی کسی که در هیچ پلانی حاضر نمی شود و نقش اصلی تمام سکانس ها است
پرنده ای درونم اوج می گیرد برای سقوط ؛ اگر تو درخت امن من نباشی
در عمیق ترین نقطه ی دریا غرق شده ام و از آن پایین تو را می بینم که مثل شهابی از آسمانم عبور می کنی و من هر چه بیشتر آرزویت می کنم بیشتر غرق می شوم
نمی دانی چه حال بدی دارم وقتی لبخندی دروغی به لب می آورم آن وقت همه می گویند چقدر شاد و سر زنده اید نمی دانی چقدر آرزو می کنم کودکی از جایی بیرون بپرد و بگوید این دیوانه را ببینید خنده هایش برهنه است
روزی با خودم فکر میکردم
اگر غریبه ای را با او ببینم
تمام شهر را به آتش میکشم
اما الان حاضر نیستم
کبریتی روشن کنم ببینم کجاست؟!!!