دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست!
یکم ازطلای خودحراج می کنی?
عاشقم بامن ازدواج میکنی?
اشک گفت:
ازدواج اشک ودستمال کاغذی توچقدرساده ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک میشوی و تکه ای زباله می شوی!
پس برو و بی خیال باش عاشقی کجا تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنارجعبه اش نشست گریه کردوگریه کردوگریه کرد.
درتن سفید و نازکش دوید خون دست
آخرش دستمال کاغذی مچاله شدمثل تکه ای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد!
چرک و زشت مثل این و آن نشد! رفت اگر بتوی سطل اشغال پاک بود وعاشق وزلال
باتمام دستمال های کاغذی فرق داشت; چرا
چون درمیان خود دانه های اشک داشت!
وبلاگتون عالیه.امیدوارم به وب منم سر بزنید..