نمی دانی ...

نمی دانی چه حال بدی دارم

وقتی لبخندی دروغی به لب می آورم

آن وقت همه می گویند

چقدر شاد و سر زنده اید

نمی دانی چقدر آرزو می کنم کودکی

از جایی بیرون بپرد و بگوید

این دیوانه را ببینید

خنده هایش برهنه است


روزی ...

روزی با خودم فکر میکردم

اگر غریبه ای را با او ببینم

تمام شهر را به آتش میکشم

اما الان حاضر نیستم

کبریتی روشن کنم ببینم کجاست؟!!!

تو...

خدا

از رگ گردن،

 به من نزدیک تر است 

مثل تو 

که روی نقشه

دو بندِ انگشت 

از من فاصله داری!

یعقوب ندید ...

یعقوب ندید که یوسف را در چاه می اندازند، فقط لباس خونیش را دید.

و پس از نابینایی، دیگر آن را هم ندید.

می دانست زنده است، فقط دلتنگ بود.

ندید که در بازار می فروشندش..

ندید کسی سنگ بزند...

یا با خیزران...

زینب اما دید...

آنهایی را که یعقوب، فقط شنیده بود

غریبانه تر

چه چیز در این جهان ،

غریبانه تر از زنی است

که خودش را

 و تنهایی اش را بغل میکند

و می پوسد

اما حاضر نیست دیگر کسی را دوست بدارد؟

ﺟﻴﺒﻬﺎﻳﻢ

ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻳﺦ ﮐﺮﺩ،
ﺩﻳﮕﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﻰ ﺭﺍﻧﮕﻴﺮﻡ ...
ﺟﻴﺒﻬﺎﻳﻢ ﻣﺎﻧﺪﻧﻰ ﺗﺮﻧﺪ !!!!!

تنهایی

تنهایی
نامِ دیگر پاییز است،
هرچه عمیق‌تر
برگ‌ریزانِ خاطره‌هاتْ بیش‌تر

ﺩﻭﺳـــــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ یعنی...

ﺩﻭﺳـــــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺣــــﺮﻑ ﻧﯿـﺴــــﺖ !!
ﺑﻪ ﻭﻗﺘــــﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﺍﺭﺯﺷﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻪ
ﺑﻪ ﺩﻟﮕﺮﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻩ
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻃﺮﻓﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﯿﺴﺖ !!
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ !!
" ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ "
ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﺟﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺮ ﮐﻨﻨﺪ !
ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗــــــــــﻮ ..
ﺟﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨــﻨﺪ

چیزی که نیست بهتر است...


از لیوان‌ها
به لیوان شکسته فکر می‌کنی
از آدمها
به کسی که از دست داده‌ای
به کسی که به دست نیاورده‌ای
همیشه

چیزی که نیست
بهتر است...

ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﻭﺭ:


ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﻭﺭ:

ﮔﺎﻫﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ نمیفهمد
ﮔﺎﻩ ﮐﺴﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﻢ
ﺧﻼﺻﻪ ﯾﻪ ﻣﺸﺖ ﻧﻔﻬﻢ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺩﺍﺩﯾﻢ!!


جملاتی که وجدان را بیدار خواهد کرد‎

پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او :
نازنینم آدم .…
با تو رازی دارم ..!
اندکی پیشترآی ..
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش ...
زیر چشمی به خدا می نگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ...
دلش انگار گریست .
نازنینم آدم ، ) قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید (
یاد من باش … که بس تنهایم ...
بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید ،
به خدا گفت :
من به اندازه ی .…
من به اندازه ی گلهای بهشت ..… نه …
به اندازه عرش ... نه .… نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من
دوستدارت هستم ...
آدم ، کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت …
راهی ظلمت پر شور زمین .
زیر لبهای خدا باز شنید …
نازنینم آدم …
نه به اندازه ی تنهایی من …
نه به اندازه ی عرش…
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه یک دانه گندم ،
تو فقط یادم باش ،
نازنینم آدم…
نبری از یادم .…

دیالوگ های ماندگار



 

پاتریک: اگه نمی تونم دوستت باشم، حداقل بذار یادگاری نگهت دارم!

 

" باب اسفنجی شلوار مکعبی "

دچار یعنی تنها!‏


و فکر کن که چه تنهاست،
اگر که ماهی کوچک؛
دچار آبی دریای بی‏‏کران باشد...