نمی دانی چه حال بدی دارم وقتی لبخندی دروغی به لب می آورم آن وقت همه می گویند چقدر شاد و سر زنده اید نمی دانی چقدر آرزو می کنم کودکی از جایی بیرون بپرد و بگوید این دیوانه را ببینید خنده هایش برهنه است
روزی با خودم فکر میکردم
اگر غریبه ای را با او ببینم
تمام شهر را به آتش میکشم
اما الان حاضر نیستم
کبریتی روشن کنم ببینم کجاست؟!!!
چه چیز در این جهان ،
غریبانه تر از زنی است
که خودش را
و تنهایی اش را بغل میکند
و می پوسد
اما حاضر نیست دیگر کسی را دوست بدارد؟
تنهایی
نامِ دیگر پاییز است،
هرچه عمیقتر
برگریزانِ خاطرههاتْ بیشتر
از لیوانها
به لیوان شکسته فکر میکنی
از آدمها
به کسی که از دست دادهای
به کسی که به دست نیاوردهای
همیشه
چیزی که نیست
بهتر است...
ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﻭﺭ:
ﮔﺎﻫﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ نمیفهمد
ﮔﺎﻩ ﮐﺴﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﻢ
ﺧﻼﺻﻪ ﯾﻪ ﻣﺸﺖ ﻧﻔﻬﻢ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺩﺍﺩﯾﻢ!!
پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او :
نازنینم آدم .…
با تو رازی دارم ..!
اندکی پیشترآی ..
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش ...
زیر چشمی به خدا می نگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ...
دلش انگار گریست .
نازنینم آدم ، ) قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید (
یاد من باش … که بس تنهایم ...
بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید ،
به خدا گفت :
من به اندازه ی .…
من به اندازه ی گلهای بهشت ..… نه …
به اندازه عرش ... نه .… نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من
دوستدارت هستم ...
آدم ، کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت …
راهی ظلمت پر شور زمین .
زیر لبهای خدا باز شنید …
نازنینم آدم …
نه به اندازه ی تنهایی من …
نه به اندازه ی عرش…
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه یک دانه گندم ،
تو فقط یادم باش ،
نازنینم آدم…
نبری از یادم .…
پاتریک: اگه نمی تونم دوستت باشم، حداقل بذار یادگاری نگهت دارم!
" باب اسفنجی شلوار مکعبی "